یعقوب چشمانش سپید شد از غم دوری یوسف...
می دانست که یوسف را می بیند و به وصالش می رسد،
ولی چنان گریست که کور شد!!
ای مردمان نصحیتگر،
منی که می دانم دیگر وصالش غیر ممکن است چرا نگریم؟؟!!
چشم به چه کارم می آید؟؟.... وقتی اویی را که آرزو دارم نمی بینم!..
مردمان حرف، زبان به کام بگیرید که یعقوب وار به سوگ یوسف نشسته ام،
.... بی پیراهن و بی بویش ......
و غافلم از اینکه یوسف خوشحال و خرسند..... دست در دست زلیخا ......
مشــــــغول عشـــــق بـــازیـســــــت......!!
نظرات شما عزیزان: